من و خدایم
شب با خدا دعوایم شد. با هم قهر کردیم ...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم. مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد"...
نظرات شما عزیزان:
به خاطر دل خودم |
من و خدایمشب با خدا دعوایم شد. با هم قهر کردیم ... نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir ] |